خلاصه یکی از داستان های این مجموعه :
زمانی که دخترم ماریتا 13 ساله بود ، دوره ی تی شرت های گل گلی و جین های
کهنه و نخ نما شده بود . اگرچه من در دوران رکود اقتصادی بزرگ شده بودم و
هیچ گاه پولی برای خرید لباس های نو نداشتم ، اما هیچ گاه چنین بد لباس
نبودم. یک روز ماریتا را جلوی پارکینگ دیدم که داشت پایین شلوار جین خود را
با خاک و سنگ می سایید.از دیدن این منظره بسیار شگفت زده شدم. زیرا تازه
آن شلوار را خریده بودم . برای همین بیرون دویدم. همچنان که دوباره به
تکرار خاطرات محرومیت دوران کودکی ام می پرداختم ، او مشغول انجام کار خود
بود . وقتی به این نتیجه رسیدم که نمی توانم مانع این کار شوم ، علت این
کارش را پرسیدم . او بدون آنکه سرش را بلند کند ، پاسخ داد :" برای اینکه
نمی توانم شلوار جدید و نو بپوشم"
"چرا نمی تونی؟"...
تاریخ: 1390/12/18
مشاهده :
522 |